(دکتر شریعتی)
گنجشکه به خدا گفت:
لانه کوچکی داشتم،
آرامگاه خستگیم بود
وسرپناه بی کسیم
طوفان تو آن را از من گرفت
این لانه کجای دنیای تو را گرفته بود؟
خدا گفت:
ماری در راه لانه ات بود وتو خواب بودی،
باد را گفتم لانه ات را واژگون کند،
آنگاه تو از کمین مار پر گشودی
چه بسیار بلاهایی که به واسطه محبتم ازتو دور کردم
وتوندانسته به دشمنیم بر خاستی..
یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد:
کهنه قالی می خرم،
دست دوم جنس عالی می خرم،
کاسه وظرف سفالی می خرم،
گرنداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است ونان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
داد زد،
آقا...
سفره خالی هم می خرید؟؟؟